گنجور

 
ابن یمین

بحسن روی تو ای آفتاب خرگاهی

ندید دیده گردون ز ماه تا ماهی

توئیکه رنگ رخت را جهانیان گویند

که چشم بد مرسادت که صبغه اللهی

اگر رسائی قد تو باغبان بیند

هزار طعنه زند سرو را بکوتاهی

ز عشق سلسله زلف عنبرینت دلم

نهاد روی بدیوانگی و گمراهی

بیا که در هوس زلف شام پیکر تو

تنم چو نال شد از ناله سحرگاهی

چه حاجتست بخورشید و ماه با رخ تو

مرا بروز تو خورشیدی و بشب ماهی

بیا که روی تو میخواهد و تو میدانی

که هست عادت ابن یمین نکو خواهی