گنجور

 
ابن یمین

ایزلف تو سر تا قدم آشوب جهانی

وی در چمن حسن قدت سرو روانی

یکنقطه موهوم سخنگوی نمودی

در دایره ماه که این هست دهانی

چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست

چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی

بوسی بروانی لب میگونت روان کرد

برخاست خریدار بهر سوی روانی

برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم

در پای سهی سرو خرامانت زمانی

دور از رخ زیبای تو در چشم پر آبم

مژگان شده هر یک چو گهر دار سنانی

جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم

در حضرت جانان که کند یاد ز جانی

بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی

از عنبر تر بر سپر ماه کمانی

چون ابن یمین دست در آرد بمیانت

آن به که شود این تن خاکی بکرانی

ز آنروی که خلوتگه یاران سبکروح

دانم که تحمل نکند بار گرانی