گنجور

 
ابن یمین

ایصبا گر بودت سوی خراسان گذری

ببر از حال دل من سوی جانان خبری

جان بسوغات فرستاد می اما چه کنم

که کسی می نبرد تحفه بعمان گهری

نرم و آهسته ببالینش خرام از سر راه

حلقه گیسوی مشکینش بجنبان سحری

نرگس مست وی از خواب چو بیدار شود

خوش خوش آغاز کن از قصه هجران قدری

که اگر هجر بدینگونه بود زود بتو

خبر آید که نماند از من حیران اثری

چشم زخم فلکی بود و گر نه ز چه روی

در ره افتاد مرا ناگه ازینسان سفری

همچو طوفان رسد آتش بهمه روی زمین

گر بر آرم ز تنور دل سوزان شرری

جان رسید ابن یمین را بلب از فرقت تو

گر چه جانرا نبود نزد تو چندان خطری

بفرست از لب میگون شکر از چهره گلی

تا بسازم ز برای دل و جان گلشکری