گنجور

 
ابن یمین

چون سعادت رهنمائی کرد و دولت یاوری

بستم احرام طواف کعبه نیک اختری

حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست

ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری

تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند

بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری

آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او

ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری

آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند

سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری

سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال

می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری

از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد

گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری

می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز

گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری

کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار

گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری

کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه

گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری

تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود

ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری

دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد

داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری

دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست

چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری

آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم

از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری

هست خورشید از برای توتیای چشم خویش

ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری

در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند

باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری

از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب

ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری

خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو

آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری

چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی

می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری

عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد

میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری

گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد

ناله های لامساس آید ز خاک سامری

هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک

میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری

چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من

کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری

پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز

یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری

میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص

یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری

در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع

از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری

باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان

همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری

 
 
 
عنصری

ای جهان را دیدن تو فال مشتری

کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری

گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره

آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری

آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار

[...]

ازرقی هروی

ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری

تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری

از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ

وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری

زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

ای شکنج زلف جانان بر پرند ششتری

سایبان آفتابی یا نقاب مشتری

توده توده مشک داری ریخته بر پرنیان

حلقه حلقه زلف داری بافته بر ششتری

گاه بر گلنار تازه شاخهای سنبلی

[...]

امیر معزی

ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری

آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری

داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب

داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری

از سر زلف سیه با حلقه‌های سنبلی

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری

زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه