گنجور

 
ابن یمین

باز آمدم بحضرت سلطان دین پناه

خورشید خسروان جهان سایه اله

نی من بخود بچنین منزلت رسم

مشکل توان رسید ز ماهی بر اوج ماه

گر جذبه عنایت دارای کشورم

سوی جناب خود ننمودی بلطف راه

همچون منی پیاده ز اسب مراد خویش

فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه

شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین

کافسر ازوست سرور و ثابت بدو است گاه

فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند

دانند اهل عقل که بی هیح اشتباه

مانند عزل اگر چه بود بر خلاف طبع

ماه از تعرض قصب و کهربا ز کاه

دعوی شهریاری عالم بانفراد

ز آنش مسلمست که عدلش بود گواه

هر صنف آدمی که بجویند بر درش

صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه

چون کاه سر سبک بود از باد عفو او

از کوه اگر بوزون گرانتر بود گناه

حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد

کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه

هر کس که بنده وار کمر بست بر درش

بربود از سر شه سیارگان کلاه

دانی که زنگ آینه آسمان ز چیست

ز آن کز دل عدوش بگردون رسید آه

صد ره کشید سرزنش گرز او عدو

وز بخت بد نمیشودش یکره انتباه

عین عنایت ازلی یار بس بود

از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه

شاها توئی که جمله شاهان روزگار

سایند بر جناب تو بهر شرف جباه

در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین

گوهر ز بیم جود تو بروی برد پناه

کلک ترا ز منشی دیوان اختران

جز عبده خطاب نمیآید و فداه

ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند

شعری بشعر او نرسد در علو جاه

از یمن مدح تست که شعریست بنده را

راحت فزای چون می صافی و رنج کاه

دانم نکو طریق سخن گستری ولیک

در من فلک بچشم حسادت کند نگاه

دریای خاطرم گهر افشان و من ز فقر

در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه

فریاد من رس ایشه عالم که دست آن

داری که داریم ز جفای فلک نگاه

تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود

تا شام با صفا نبود همچو صبحگاه

هر روز خصم تو که همی آورد بشب

بادا بسان شام رخ روز او سیاه