گنجور

 
ابن یمین

خراسان بار دیگر شد بهشت آسا خوش و خرم

ز فر خسرو عادل خدیو خطه عالم

سر گردنکشان شاهی که رأی عالم آرایش

نموداری بود خرم خلایق را ز جام جم

نظام ملک و دین یحیی که او را میتوان گفتن

سلیمان قدر و آصف رأی و موسی دست و عیسی دم

جوانبختی که از پوشیدگان غیب رأی او

گشاید پرده ز آنمعنی که هم پیرست و هم محرم

بدستت گر کند نسبت کسی ابر بهاری را

خرد باور کجا دارد که چون دریا بود شبنم

نشاید قد قدرش را قبا جز اطلس گردون

ازین استاد صنع او بمهر و مه کند معلم

فلک در موکب جاهش علمداریست ز آن بندد

فراز صبح زرین شهاب از زلف شب پرچم

کند رد قضا حکمش فلک خود اینقدر داند

که با حکم مطاع او نخواهد شد قضا مبرم

چوچنگش گوش دشمن را فرو مالد رباب آسا

ز نایش ناله ها خیزد زمانی زیر و گاهی بم

چنین کو دیو مردم را پری وش کرد در شیشه

سلیمان گر شود زنده در انگشتش کند خاتم

نسیم لطفش ار خواهد کند تریاق جانپرور

ز زهری کز سر دندان فشاند وقت کین ارقم

سموم قهر او روزی گذر کردست پنداری

بسوی بیشه شیران که میسوزد ز تب ضیغم

اگر فرمان دهد گردد به بینائی و گویائی

بسان چشم یعقوب و زبان عیسی مریم

زبان سوسن گویا و چشم نرگس رعنا

اگر چه هست آن ابکم وگرچه هست این بی نم

مجرب شد خلایق را که آمد مایه بخش حان

ز شربتخانه لطفش بسان نوشدارو سم

صفات خلق و خلق او گهی کاندر میان آرم

شوند از بهر تصدیقم جهانی متفق با هم

فلک چو نحلقه میخواهد که دائم بر درش باشد

از آن رو پشت خود دارد بسان حلقه اندر خم

جهاندارا توئی آنکس که هست از رای و روی تو

فروغ شمع گردون و چراغ دوده آدم

بود در نوک کلک تو رموز مهر و کین مضمر

چو اندر ضرب شمشیرت صلاح ملک و دین مدغم

حسودت گر همیخواهد که یابد رتبتی چون تو

ولیکن پارگین هرگز نگردد چشمه زمزم

بمیدان هنر با تو چو خصم اندر جدال آید

زبان قاطع تیغت بیک حرفش کند ملزم

از آندم کاشهب روزست زیر زین فرمانت

ز بخت بد همی آرد حسودت پای در ادهم

عدو چون شعرم ار خواهد که اندروزن نام آید

چو تقطیعش کند تیغت بود رکنی ولی اخرم

فلک قدرا تو میدانی نیم ز آنها که در مدحت

ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم

کس از ابن یمین بهتر نداند گفت اوصافت

اگر چه زو نماید خویشتن را هرکسی اعلم

گر او را تربیت باشد ز رأی عالم آرایت

زند کوس فصاحت را ببام گنبد اعظم

چه باک از صدمت گردون اگر یابد جراحتها

چو از دارالشفاء لطفت امیدش بود مرهم

همیشه تا غم و شادی و سور و ماتم گیتی

یکی چون بگذرد گیرد دگر یک جای او محکم

بکام دوستانت باد دائم دشمنان تو

بگاه سور در ماتم بوقت شادی اندر غم

جهان شاد و خوش و خرم ز داد تست و تا باشد

ترا نیز از جهان بادا دلی شاد و خوش و خرم