گنجور

 
ابن یمین

روز جشن عربست ای مه خوبان عجم

وقت شادیست مباش از غم ایام دژم

می خور اندوه و غم گیتی بد عهد مخور

که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم

بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار

کز افق ماه نو عید برافراخت علم

روز عیدست بخور باده گلگون و بده

کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم

باده از دست تو در مجلس دستور جهان

آب حیوان بود اندر چمن باغ ارم

جان فزاید می گلگون ز کف همچو توئی

خاصه در مجلس دارای عرب شاه عجم

آصف عهد علاء دول و دین هندو

که بود تارک ترک فلکش زیر قدم

آن جوانبخت که دائم فلک پیر بود

بر درش حلقه صفت پشت بخدمت زده خم

آنکه از غیرت بحر کف او ابر بهار

دارد اندر دل و در دیده مدام آتش و نم

کان ممسک بسخا چون کف رادت نبود

رشحه کوزه شناسد خرد از بحر خضم

دشمن از وی شود انجم صفت از مهر نهان

گر چه ز انجم بودش بر صفت مهر حشم

تیغ برانش گه رزم تو گوئی که مگر

رود نیل است روان گشته دراو آب بقم

خسروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود

آسمانرا نرسد دم زدن از ملکت جم

کسوت ملک ببالای تو خیاط ازل

آن چنان دوخت که یکحبه نه بیش است و نه کم

تا در حضرت میمون تو اقبال گشاد

دولت احرام درش بست چو زوار حرم

صیقل رأی تو چون آینه از زنگ زدود

هر چه بر صفحه اوراق بد از ظلم و ظلم

شد سیاه آینه جان بد اندیش ز زنگ

بس که دادش فلک آینه گون عشوه و دم

گر بر آهو بره از نام تو حرزی بندند

از دلیری نخورد شیر جز از شیر اجم

خاکپای تو اگر باد رساند بچمن

گردش از دیده نرگس ببرد آفت نم

خلق را گر نزدی داعی جود تو صلا

کی بصحرای وجود آمدی از کتم عدم

حرص را گر چه بود علت جوع کلبی

چار پهلو کند از خوان نوال تو شکم

خرد ار رأی تو بیند که ببازار فلک

از زر مغربی مهر روانست درم

بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا

ز آنکه بر کسوت مدح تو دعائیست علم

تا ز نوک قلم کاتب تقدیر بود

بر رخ تخته گردون به بد و نیک رقم

بادش از آب سیه دیده بکردار دوات

هر که سر بر خط فرمانت ندارد چو قلم