گنجور

 
ابن حسام خوسفی

گفتم از سلسله ی موی تو پرهیز کنم

چون کنم بسته ی آن حلقه ی مشکین رسنم

آتش چهر تو افروخته شد من چو سپند

جای آن هست اگر دیده بر آتش فکنم

جرعه ای یافتم از جام تو در روز ازل

من از آن دور سراسیمه و بی خویشتنم

زاهد از سیل سرشکم به سلامت مگذر

تا در این ورطه ی خوناب نیفتی که منم

ز آتش شوق تو هر جا برم نام لبت

نفس دود برآید به دماغ از دهنم

من که با داغ تو میرم چو سر از کنج لحد

بر کنم زآتش دل سوخته یابی کفنم

روز اول که مرا لطف تو با چندان عیب

بپذیرفت همانم به همان رد مکنم

دلم از غربت دیرین بگرفت ابن حسام

در سر افتاد ز سر باز هوای وطنم

طایر گلشن قدسم به نشیمنگه خاک

عاقبت زین قفس خاکی تن بر شکنم