برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
تصوری به صبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود که دامن ز آب در چینم
که هست دامن من ز آب دیده مالامال
کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
به دام زلف تو آمد به میل دانهٔ خال
مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس
چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال
درون روزنهٔ جان چو آفتاب بتاب
که در هوای تو سرگشتهایم ذرهمثال
کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال
مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن
از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسان که تلخی زهر طلب نمیدانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که میطلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
[...]
به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
[...]
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
مرا ببین که ببینی کمال را بکمال
من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
[...]
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
[...]
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.