گنجور

 
ابن عماد

حقا که نیابی از لبم کام

ضایع چه کنی درین غم ایام

چون عود وجود خویشتن را

در مجمر غم چه سوزی ای خام

در طرۀ من مپیچ چون باد

کاشفته‌ترت کند سرانجام

ترک سر خویش بایدت کرد

گر در ره عشق می‌نهی گام

همچون تو مرا بسی است عاشق

افتاده به پای خویش در دام

گر ناله کنی ز شام تا صبح

ور گریه کنی ز صبح تا شام

کامی ز وصال من نبینی

زین کام طمع ببر به ناکام