گنجور

 
ابن عماد

کای غم‌زده ترک این هوس کن

دم درکش و این حدیث بس کن

خورشید جمال من نبیند

جمشید وصال من نبیند

دیدار منت چو نیست روزی

در آتش شوق چند سوزی

کارم همه ناز و دل‌ربایی‌ست

رسمم چو زمانه بی‌وفایی‌ست

پروای رعایتت ندارم

در چشم عنایتت ندارم

یاری و وفا نبینی از من

جز جور و جفا نبینی از من

هرگز نشوی ز وصل من شاد

وز بند غمم نگردی آزاد

زین باغ مراد گل نچینی

زین شاخ امید بر نبینی

از شوق من ار فغان برآری

من فارغم از فغان و زاری

همواره قرین درد می‌باش

با ناله و آه سرد می‌باش

پیوسته چو شمع مجلس‌افروز

از آتش اشتیاق می‌سوز

گر جامه دری ز شوق چون گل

ور نعره زنی بسان بلبل

وز دیده چو ابر نوبهاری

سیلاب سرشک اگر بباری