گنجور

 
بلند اقبال

ز زلف بی‌قرار یار دارم دل پریشان‌تر

ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچان‌تر

به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود

بسی نالان‌تر از رعدم بسی از ابر گریان‌تر

به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیل‌رفتاری

ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیران‌تر

ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل

که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر

مکن ای چرخ سنگین‌دل به من کار این همه مشکل

که جان دادن برم از خوردن آب است آسان‌تر

نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی

بدیم از لیلة‌القدر ار ز چشم خلق پنهان‌تر

تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی

عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزان‌تر

دل‌آزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا

که آه سوخته‌دل زآتش و برق است سوزان‌تر

مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن

که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریان‌تر

بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد

«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادان‌تر

امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم

مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم