گنجور

 
بلند اقبال

زلفکان تومگر عطارند

کاینهمه مشک به دامان دارند

مشت موئی نه فزونند از بو

گوئی از مشک دو صد خروارند

گر بگوئیم که مشکند خطاست

که به هر تار دوصدتاتارند

شب هجران تو یا بخت منند

که چنین تیره بدین سان تارند

شرح آشفتگی حال مرا

از ازل تا به ابد طومارند

اوفتندت ز یمین و ز یسار

گاه چون رشته گهی زنارند

نوشدارو طلبند از لب تو

مگرازعشق رخت بیمارند

از درازی چو شب یلدایند

وز سیاهی چو دل کفارند

برده اند از کف خلقی دل ودین

بوالعجب حیله گر وسحارند

گر نه طاووس چرا در خلدند

گر سمندر نه چرا در نارند

گرنه عقرب زچه در جولانند

ورنه افعی ز چه پر آزارند

گزنه دزدند چرا دربندند

از چه لرزند نه گر عیارند

گرنه مشکند چرا مشک افشان

ورنه عنبر ز چه عنبر بارند

مارکانند که در بستانند

زاغکانند که درگلزارند

زنگیانند که از زنگ به روم

ارمغان در بر قیصر آرند

یادو هندوست که در باغ ارم

گاه گلچین وگهی گلکارند

گنج حسن است رخ وزلفینت

زده چنبر به سرش چون مارند

پی تاراج دل وغارت دین

سپه حسن تو را سالارند

سر ز ایشان مبر ای یار ارچه

سرکش وراهزن و طرارند

که غلامی ز غلامان شهند

سایه افکن به سر مهر ومهند