گنجور

 
بلند اقبال

تنها همی نه با من با هر کس آشنائی

با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی

کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل

از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی

گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی

گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی

از آدمی پری رخ پنهان همی نماید

هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی

گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی

گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی

گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی

گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی

گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل

لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode