گنجور

 
صائب تبریزی

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی

کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی

چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند

چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی

افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی

شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف

از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی

از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت

تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی

همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟

تا قانع از خدای به این مختصر شوی

چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو

تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی

صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

[...]

رضاقلی خان هدایت

خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد

آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی

دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

بلند اقبال

چشمت خدای داده که صاحب نظر شوی

هم گوش و هوش تا که ز عالم خبر شوی

از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان

از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی

دست وترنج را همه بری به روی هم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بلند اقبال
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه