گنجور

 
بلند اقبال

گفت یار ار عاشقی از سوختن پروانکن

گفتمش در پیش شمع رخ مرا پروانه کن

گفت دارم زلف چون زنجیر و روی چون پری

گفتمش پس چهره بنما ومرا دیوانه کن

گفت خالم دانه است وطره ام دام بلا

گفتم اورامبتلای دامم از آن دانه کن

گفت می نوشی که تا بدهم تو را گفتم بلی

گردش چشمت خمارم کرده در پیمانه کن

گفت چون شد دل تورا گفتم ندارم زوخبر

گفت شد آشفته در زلفم سراغ از شانه کن

چون بلنداقبال گفتا قابل تعمیر شو

گفتمش چون او مرا هم سر به سر ویرانه کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode