گنجور

 
جیحون یزدی

باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد

میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد

از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب

گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد

از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا

زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد

تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر

کاخ را جام شراب از کله فغفور شد

زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز

مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد

باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم

کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد

خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس

جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس

ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست

اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست

شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر

کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست

چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار

کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست

ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی

مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست

یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست

تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست

کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن

کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست

خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی

یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست

سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک

گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک

باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن

وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن

زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد

جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن

حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه

می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن

چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز

زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن

روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش

کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن

میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر

بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن

میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت

کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت

آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد

خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد

تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر

ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد

کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد

طبع او در نظم کار لجه مواج کرد

درزمان او منجم جز بکام او نیافت

زاقتران اختران هرچند استخراج کرد

فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را

گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد

راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل

خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل

ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند

گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند

مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی

مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند

نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو

برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند

گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید

آدمی بار امانت آسمان ناف افکند

زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد

هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند

رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد

نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند

تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد

نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد