گنجور

 
عطار

چون محمد این ندا از حق شنید

گفت هستی نور حق از عین دید

ای تو را حق در کلام خویشتن

خوانده صد جایت بنام خویشتن

ای ز تو ایوان شرع افروخته

جمله بدعتها ز قهرت سوخته

ای ز تو راه طریقت آشکار

وی ز تو نور حقیقت آشکار

راه تو هر کس نرفت ایمان نبرد

کور بود و در ره شیطان بمرد

ای تو از مهر حقیقت نور نور

پیش تو روشن شده احوال صور

ای ز تو روشن شده روی زمین

رهنمای اولیای راه بین

در حقیقت واصل اندر راه حق

از تو در عالم نبرده کس سبق

هر که او با سرّ تو همراز شد

در میان عاشقان ممتاز شد

هر که در راهت نباشد سر براه

هست ملعون و مقلّد روسیاه

هر که او از دین تو برگشته شد

در ره معنیّ ما سرگشته شد

هر که او از پیرویت عار داشت

در گلستان شریعت خار کاشت

این معانی را نگویم من چنین

گفت احمد آن نبیّ المرسلین

یا نبیّ المرسلین عطّار را

زنده دل کن وانما اسرار را

تا شود او راه بین شرع تو

در زمین جان کند او زرع تو

هست عطّار از ضعیفی رشته‌ای

در میان خاک و خون آغشته‌ای

هست عطّار اندر این ره خاک راه

از تو می‌جوید ز بی‌دینان پناه

هست عطار این زمان بی‌خویش و کس

خود تو را دارد بهر دو کون و بس

یا أمیرالمؤمنین دستم بگیر

ز آنکه سلطان جهانی ای امیر

یا أمیرالمؤمنین جانم بسوخت

در میان کفر و ایمانم بسوخت

با چنین جمعی منافق چون کنم

غیر مهر تو ز دل بیرون کنم

یا امیر این قوم بی‌ره گشته‌اند

از طریق افتاده در چه گشته‌اند

یا علی این جمع مردود آمدند

بر طریق قوم نمرود آمدند

یا امیر این قوم سرگردان شدند

همچو قوم لوط بس بیجان شدند

یا امیر این قوم که می‌نگروند

از پی مردار چون سگ می‌روند

یا امیر از دست اینان چون کنم

خود قبای صبر را بیرون کنم

دیگرم صبری نماند از جورشان

ظلمها پیدا شده در دورشان

قاضی و مفتی و اهل احتساب

مکرها ورزند جمله بی‌حساب

زینهار ای راهرو زیشان گریز

تا نیابی هول روز رستخیز

جمله بگذارند اصل و فرع را

حیله پندارند ایشان شرع را

یا علی زین خلق یارانت چو من

پیش تو ماندند آخر هفده تن

دیگر از اصحاب وقوم روزگار

از دمشق و کوفه بد پانصد هزار

از مقام مکّه تا اقصای روم

وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم

پس خراسانست و ترکستان زمین

پس بلاد ترک تا سرحدّ چین

ازولایت تا ولایت مردمان

بود در شرع محمّد آن زمان

جملگی باطور ایشان گشته‌اند

از امیرمؤمنان برگشته‌اند

رفته‌اند ایشان زشهر دین بدر

میر خوددانند گر را با مگر

بعد بهمان دین ایشان شد درست

با فلان کز نسل بی ایمان برست

همچو شمر نابکار و چون یزید

آید از حقّ لعن بر وی برمزید

پورنادان پورعاصی بیعتی است

پس فلان بن فلان لعنتی است

جملگی گفتند چون بهمان بُد او

در طریق کفر با ایمان بد او

خط بهمان دارد اندر دست او

گر باو بیعت کنیم آید نکو

چون خلیفه بود عثمان در جهان

خوانده ذوالنورین خلق او را عیان

پور بوسفیان پس از وی خوب بود

در امیری چون از او منسوب بود

این جماعت جملگی از ره شدند

سوی او رفتند پس ابله شدند

وین زمان هم مردمان آگه شدند

بر طریق جدّ خود بی‌ره شدند

می‌روند این جمله تا دار جزا

رو بایشان باش گر داری روا

خلق عالم ره بکوری رفته‌اند

راه شرع احمدی بنهفته‌اند

همچو من در شرع و در دینش بکوش

تا بیایی از همه مستی بهوش

این همه تصنیف بین از عالمان

آنچه حق بوده نکردندی عیان

من عیان و آشکارا گفته‌ام

وین همه درها بمظهر سفته‌ام

من نمی‌ترسم ز کشتن همچو تو

ز آنکه اسرارم علی گفتا بگو

من از او گفتم شه عرفان من

همچو نوری در میان جان من

ای بدنیا دشمنت را چند روز

پرورش دادی بخوردی همچو یوز

گرچه او بر تو بسی زینت فروخت

عاقبت دنیا بچشمش میخ دوخت

ای پسر از قوم خود بیزار شو

بازگرد از غفلت و بیدار شو

رو تو گفت مصطفی را گوش کن

جام از ساقی کوثر نوش کن

نی محمّد گفت باب علم اوست

انّما در شأن حیدر خود نکوست

تو زغفلت گشته‌ای دنیاپرست

هر کرا غفلت نباشداو برست

این کتبها غفلت آرد این بدان

روز غفلت دور شو مظهر بخوان

تا تو را روشن شود اسرار دین

وین نماز و روزه‌ات گردد یقین

گر تورا عمر دو صد باشد بسال

وندران عمرت بخوانی قیل و قال

ور تو در روزه شوی عمری دراز

ور بشب دایم گذاری تو نماز

بی ولای او نیابی هیچ نور

رو سیه باشی تو اندر روز صور

پیرو شرع محمّد باش چست

در طریق شاه مردان رو درست

هست امّیدم بشاه اولیا

ز آنکه هست او تاجدار انّما

همچو او آن را که شاهی باشدش

دردو کون آن را پناهی باشدش

ای ز دین مصطفی بیرون شده

همچو حجّاج لعین ملعون شده

خیز و همچون مؤمنان دیندار شو

وآنگهی در کلبهٔ عطار شو

هست عطار اندراین ره سربلند

ز آنکه هست ابیات شیرینش چو قند

نی شکر دانی چرا شیرین بود

ز آنکه مهر شه در او تعیین بود

کمتر از چوبی نه‌ای در راه عشق

گوش کن معنیّ آن از شاه عشق

تا که گردد روشنت اسرار عشق

بعد از آن گردی تو خود انوار عشق

این مراتب از تو خود ظاهر شده

وین معانی از تو خود باهر شده

لیک باید جسم خود را سوختن

وآنگهی خرقه زعرفان دوختن

رو تو درخرقه خدا را کن طلب

وآنگهی دم درکش و نه لب بلب

ای تو اندر جسم صورت بین شده

بعد از آن هم صحبت سرگین شده

جهد کن خود را بعرفان پاک ساز

تا شوی در ملک عرفان پاکباز

رو درون را پاک ساز از کندگی

تا ترا روشن شود فرخندگی

کندگی مهر پلیدان با شدت

پیروی نفس شیطان با شدت

رو تو از فعل بد شیطان ببر

ریسمان مهر بد کیشان ببر

هیچ میدانی که تو خود کیستی

آمده در دهر بهر چیستی

ظاهر از آثار ذات حق توئی

واندرین عالم صفات حق توئی

هیچ میدانی کزین عالم ترا

جز جفا و جور نبود خود دوا

ترک دنیا کن چو حیدر مردوار

تا شوی واصل بلطف کردگار

هر که او در آتش محنت بسوخت

همچو بوذر جامه‌ای از صدق دوخت