گنجور

 
بلند اقبال

پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن

سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن

خال جانان دانه است و زلف او دام بلا

مبتلای دام از آن دانه می باید شدن

در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست

هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن

تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم

لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن

بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر

تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن

باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد

بر سر خم جانب میخانه می باید شدن

چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم

از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن

 
 
 
صائب تبریزی

پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدن

چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن

مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است

این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن

هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه