گنجور

 
ملا احمد نراقی

من همه نور و ضیاء آن تیره رو

پس چرا من سجده آرم نزد او

من ز نارم نار نورانی بود

او ز خاک و خاک ظلمانی بود

کی برای ظلمت آرد سجده نور

واثبور و واثبور و واثبور

خاک بر فرق وی و بر نور او

ای تفو بر او و چشم کور او

نی ز آتش هرچه زاید خوش بود

دود دوده دوده ی آتش بود

گر نبودی دیده ی آن کور کور

دیدی از آدم همه اشراق نور

گر نبودی کور دیدی جان او

جان ظلمت سوز نورافشان او

جان آن دیدی که نور مطلق است

زاده ی قدس است و پرورد حق است

جسم خاکی نیست آدم ای پسر

جان قدسی آدم است و بوالبشر

نیست آدم غیر جان در پیکرش

نیست غیر از جامه ای اندر برش

چون بیندازد ز خود آن جامه دور

گردد از نورش خجل تابنده هور

جان اگر از چهره بردارد حجاب

در حجاب آرد رخ خویش آفتاب

جان اگر بی پرده در گلخن رود

گلخن آن دم رشک صد گلشن شود

گر کند جان جلوه در کون و مکان

بر وی آید تنگ پهنای جهان

اندر این نه قبه او را جای نیست

عرصه ی گردون ورا گنجای نیست

جان اگر یک بانگ بر ابلق زند

بر فراز نه فلک بیدق زند

بال و پر بگشاید از سیمرغ جان

آشیان گیرد به قاف لامکان

لامکانی برتر از فهم شما

برتر از افلاک و از وهم شما

لامکانی اندر آن کون و مکان

هم شده پیدا و هم گشته نهان

هرچه گویم شرح جان را ای عمو

چون بخویش آیم خجل باشم ازو

دیده ی شیطان بسی بی نور بود

لاجرم از دیدن جان کور بود

کور بود و جان آدم را ندید

پس زامر اسجدوا گردن کشید

سر ز امر حق چه پیچید آن لعین

گردنش را طوق لعنت شد قرین

گفت حق او را که ای مست غرور

لعنت من بر تو تا روز نشور

از میان خیل پاکان دور شو

دور از درگاهم ای مغرور شو

پس به سنگ قهر راندند آن زمان

آن لعین را از صف روحانیان

با رخی از ظلمت و عصیان سیاه

با قدی خم گشته از بار گناه

این سزای آنکه شد مغرور خویش

آن شد آن کو غره شد از زور خویش

هر که پا از حد خود برتر نهاد

سرنگون آخر به چاهی درفتاد

بنده باید پیش خواجه خوار و زار

بنده را با خویشتن بینی چکار

چونکه بیند خویش را مردود شد

از در مولای خود مطرود شد

آری آری هر کسی را پیشه ایست

هر دلی اندر خور اندیشه ایست

شغل پالانگر بود پالانگری

کی تواند دوخت دیبا و زری

گلخنی را پیشه گلخن سوختن

آتش اندر کوره اش افروختن

گر به کشتیبانی آرد رو یقین

هم شود خود غرق هم کشتی نشین