گنجور

 
بلند اقبال

دل من هست چو عمان دهان شد صدفم

صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم

دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی

باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم

یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من

همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم

قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد

خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم

طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه

تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم

هم مگر فضل خداوند شود شامل حال

ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم

هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم

هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم

چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا

زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم