گنجور

 
سلمان ساوجی

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند

من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت

من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم

چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا

تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم

عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم

نیستم دود که زود از سر آن برخیزم

تو مپندار که از خاک سر کوی تو من

به جفای فلک و جور زمان برخیزم

سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی

قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم

دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان

که به عزم سفر کوی مغان برخیزم