گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

مستم آنسان که گر از دیر مغان برخیزم

افتم ای مغبچه خود گو که چسان برخیزم

سر گرانم ز خمار اینکه نیارم برخاست

لطف کرده چو دهی رطل گران برخیزم

مگس روح نشسته به لبت چون گویم

خیز گوید که چسان از سر جان برخیزم

یک زمان نیست که صد رنج به دل ننشیند

به که از انجمن اهل زمان برخیزم

گفت مستی و نشستن نتوانی برخیز

چون به وقتی که نشستن نتوان برخیزم

هر زمانی که بر پیر خرابات دمی

بنشینم همه با بخت جوان برخیزم

فانیا گوی ازان بزم چرا برخیزی؟

غیر با دوست نشیند من ازان برخیزم

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم

حاش لله که ز سودای فلان برخیزم

یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین

تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم

گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز

[...]

سلمان ساوجی

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند

من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت

[...]

حافظ

مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم

طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی

از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم

یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی

[...]

صائب تبریزی

جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟

از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم

گرد من برتو گران است، بیفشان دستی

که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم

مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند

[...]

طغرای مشهدی

من و آن گوشه وحدت، که ز بینایی دل

چون نشینم، به تماشای جهان برخیزم

بجز این نیست میان من و اسکندر فرق

کو پی آب رود، من پی نان برخیزم

رشک آن حسن بهاری چو شود آفت باغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه