گنجور

 
بلند اقبال

داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام

شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام

روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف او

کس ندارد یاد با هم هیچ سال این صبح وشام

هر سیه بختی زندتهتمت به چرخ نیلگون

نیلگون بخت من است از آن خط فیروزه فام

ماه بودی چون رخت گر ماه را بودی دو زلف

سرو گشتی چون قدت گر سرورا بودی خرام

ماه تابان است اگر آرد رخت نایب مناب

سروبستان است اگر دارد قدت قائم مقام

از خط وخال ورخ وزلف ولب وابرو وچشم

بردی ازمن دل ندانم بردی اما باکدام

کرده ام پیدا دل گم گشته را درزلف تو

زآنکه گاهی بینمش چون دال وگاهی شکل لام

سازگار اندرمزاج ناخوش او نیست عشق

گر کسی از شوق عشق دوست باشدتلخ کام

ساقیا از باده مستم کن چوچشم مست دوست

خم خم آور می کفایت می دهد کی جام جام

زاهدان گویند می باشدحرام و می منوش

می اگر باشد به دست وی حلال است این حرام

بختم ازمویت سیه تر بود وروزم تیره تر

شد بلنداقبال نامم تا تو راگشتم غلام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode