گنجور

 
بلند اقبال

در ودیوار دل از عشق جانان چون خراب آید

فضای دل هماندم پر زنور آفتاب آید

دلم ازآتش عشق پریروئی بود بریان

که چون ازدل کشم هوئی زمن بوی کباب آید

شبی در خواب دیدم می کنم با زلف اوبازی

چه شب ها رفته وز من باز بوی مشک ناب آید

به شمع روشنم دیگر چه حاجت امشب ای خادم

اگر در بزم من آن ماه طلعت بی نقاب آید

نه نالان هستم از قهرش نه بالان گردم از لطفش

اگر آید گناه از من وگر از من ثواب آید

نمی دانم چه می بود این که ساقی ریخت درساغر

که این مستی که من دارم کجا کی از شراب آید

به دلگفتم بلند اقبال گرددکس چو من گفتا

بلی هر کس بر دلبر دعایش مستجاب آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode