گنجور

 
سیدای نسفی

دم صبحی که در میخانه از بهر شراب آید

ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید

اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند

در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید

مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او

ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید

میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل

که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید

نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر

ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید

نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی

سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید

ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم

اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید