گنجور

 
بلند اقبال

سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد

چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد

چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر

به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد

ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن

به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد

ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم

چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد

دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن

که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد

بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم

که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد