گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح

تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح

اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند

بیرون چاک سینه مدان فتح باب صبح

پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست

غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح

از وحشت نفس نتوان جز غبار چید

رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح

جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر

سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح

این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است

حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح

با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار

اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح

نتوان‌ گره زدن به سر رشتهٔ نفس

پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح

کامی که داری از نفس واپسین طلب

فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح

حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس

چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح

کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم

داریم از قماش نفس جمله باب صبح

تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم

بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح