گنجور

 
بیدل دهلوی

یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت

با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت

غفلت ما گر به این راحت بساط ‌آرا شود

تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت

هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری

ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت

جومن اشکم در نظر موجیست‌ کز دپا رمید

شعلهٔ‌ آهم به دل برقی ست‌ کز صحرا گذشت

چند، چون‌گرداب بودن سر به جیب پیچ‌ وثاب

می‌توان چون‌موج دامن چید و زین دریاگذشت

کاش هم دوش غبار، از خاک برمی‌خاستیم

حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت

خون ‌شو ای‌ حسرت ‌که ا‌ز مقصد رهت‌ د‌ور است ‌دور

آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت

در دل آن بی‌وفا افسون تأثیری نخواند

تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت

بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد

آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت

هستی ما نام پروازی به دام آورده بود

بی‌نشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت

بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت

آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت

داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست

بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت

حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد

از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت

از لباس تو به عریان است تشریف نجات

بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت