گنجور

 
نظیری نیشابوری

بی تو دوشم در درازی از شب یلدا گذشت

آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت

نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست

آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت

شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد

گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت

جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم

ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت

خواستی آشفتگی دستار بردن از سرش

بس که سرمست و به خود مغرور و بی پروا گذشت

با پریشانان چه گویم، صولت هجرش چه کرد

باد یأسی آمد و بر دفتر دل‌ها گذشت

باز امشب با سگ کویش «نظیری » همرهست

شوکتی دیدم که پنداری جم و دارا گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode