گنجور

 
بیدل دهلوی

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را

شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بی‌نیازی، بسکه‌ مشتاق لقای عجز بود

کرد خال روی دست خود سلیمان مور را

از فلک بی‌ناله‌کام دل نمی‌آید به دست

شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را

از شکست‌ دل چه‌ عشرتها که برهم خورد و رفت

موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سیر گلستان آفت است

نکهت‌ گل تیغ باشد صاحب ناسور را

سوختن در هر صفت منظور عشق افتاده‌ است

مشرب پروانه از آتش نداند نور را

صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک

دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را

گر دلی داری، تو هم‌ خون‌ ساز و صاحب‌ نشئه باش

می‌ شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را

در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل

بی‌ عصا راه دهن معلوم باشد کور را

خوش‌نما نبود به پیری عرض‌انداز شباب

لاف‌گرمی سرد باشد نکهت‌کافور را

برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی

شوق منزل، می‌کند نزدیک‌، راه دور را

نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت می‌کند

موج می تار است بیدل‌کاسهٔ طنبور را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode