گنجور

 
بیدل دهلوی

چو صبحم دماغ می‌آشام نیست

نفس می‌کشم فرصت جام نیست

دو دم زندگی مایهٔ جانکنی‌ست

حق خود ادا می‌کنم وام نیست

تبسم به حالم نظرکردن است

در آن پسته جز مغز بادام نیست

به هرجا برد شوق می‌رفته باش

نفس قاصدانیم پیغام نیست

جنون در دل از بی‌دماغی فسرد

هواهاست در خانه و بام نیست

غبار جسد عزمها داشته‌ست

کر این جامه رفت از بر احرام نیست

مپرسید از دل‌که ماکیستیم

نشان می‌دهد آینه نام نیست

دل از ربط فقر و غنا جمع‌دار

شب وروز با یکدگررام نیست

تلاش جهان چشم پوشیدن‌ست

سحر نیزتا شام جز شام نیست

دو بال است از بیضه تا آشیان

کمین پرافشاندن آرام نیست

چوزنجیرپیوند هم بگسلید

تعلق فغان می‌کند دام نیست

درآتش فکن بیدل این رخت وهم

تو افسرده‌ای کارکس خام نیست