گنجور

 
بیدل دهلوی

وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست

قابل این ز‌ه کمان قبضهٔ نداف نیست

از عدم می‌جوشد این افسانه‌های ما و من

گر ‌به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست

غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود

هیچ جا موحش‌تر از آیینهٔ ناصاف نیست

رایج و قلب دکان وهم بی‌اندازه است

با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست

خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود

مخملی جز بوریای فقر تسکین‌باف نیست

هرکه را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند

تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی‌انصاف نیست

آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید

ورنه ایمانی‌ که مشهور است‌ جز اعراف نیست

نقش این دفتر کماهی ‌کشف طبع ما نشد

عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست

بوالفضول‌ جود باش این‌ب زم اکرام است و بس

هرقدر بخشد کسی ‌آب ‌از محیط‌ اسراف ‌نیست

عرش و فرش اینجا محاط وسعت‌آباد ‌دل است

کعبهٔ ما را سواد تنگی از اطراف نیست

طالب فهم مسمایی عیار اسم ‌گیر

صورت‌ عنقا همین ‌جز عین‌ و نون ‌و قاف نیست

قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد

تا ز مینا نگذرد درد است‌ این می‌ صاف نیست