گنجور

 
بیدل دهلوی

درگلستانی‌که دل را با اشاراتش سری‌ست

سبزه‌گرگل می‌کند ابروی ناز دلبری‌ست

ذوق پیدا-‌بی قیامت صنعت است آگاه باش

درکمین خودنمابیها پری میناگری‌ست

شش جهت جزکاهش‌و بالیدن‌نیرنگ نیست

اختراع این بس‌،‌که ماه نو، جبین لاغری‌ست

گلفروش است از بهار لاله‌زار این چمن

آتش داغی‌که در پیراهنش خاکستری‌ست

ظرف‌استعداد مستان ساقی‌بزم‌است و بس

باده‌گر خواهی‌همان‌لب‌بازکردن ساغری‌ست

انفعال‌گمرهی در اشراف عجز نیست

خامهٔ تسلیم ما را خط‌کشیدن مسطری‌ست

صورت انگشت زنهاریم و قدی می‌کشیم

در بلندیهای ناخن‌گردن ما را سری‌ست

درشکست‌رنگ‌یکسر ذوق‌راحت‌خفته است

شمع ما سرتا قدم سامان بالین پری‌ست

حرص تا باقی‌ست باید غوطه درحرمان زدن

از توقع‌گر توانی چشم بستن‌گوهری‌ست

یک دو دم درگوشهٔ بی‌مدعایی واکشید

صافی آیینه‌، بیمار نفس را، بستری‌ست

سیر زانو نیز ممکن نیست بی‌فرمان عشق

پیش‌ما آیینه‌است اما به دست دیگری‌ست

نیستم نومید رحمت‌،‌کرد دوتایم‌کرد چرخ

حلقه‌ام‌اما همان‌در پیش‌چشم‌من دری‌ست

خواه‌در صحراست شبنم خواه در آغوش‌گل

هرکجا باشم‌بضاعتها همن‌چشم‌تری‌ست

بیدل از اقبال ترک مدعا غافل مباش

در شکست آرزوها ناامیدی لشکری‌ست