گنجور

 
بیدل دهلوی

در سیرگاه امر تحیر مقدم است

آیینه‌شخص و صورت این‌شخص مبهم است

دنی آه در جگر نه رخ یاردر نظر

در حیرتم‌که زندگی‌ام از چه عالم است

وضع فلک ز ششجهت آواز می‌دهد

کای بیخبر بلند مجین پایه‌ات خم است

عمری زخود روی‌که به فرسودگی رسی

چون خامه لغزشت به زمینهای بی‌نم است

دل را نشان ناوک آفات کرده‌اند

هر دم زدن به خانهٔ آیینه ماتم است

تسلیم راه فقر نخواهد غبارکس

کز نقش پا علم شده‌ای این چه پرچم است

اوج و حضیض قلزم امکان شکافتیم

از آبرو مگو همه جا این‌گهرکم است

با هیچ‌کس نشاید از انسان طرف شدن

شمشیر انتقام ضعیفان تنک‌دم است

گر وارسی به نشئهٔ اقبال بیخودی

رنگ به‌گردش آمده پیمانهٔ جم است

از حیرت حقیقت خلوت‌سرای انس

تا حلقهٔ برون در، آغوش محرم است

بگذشت عمر و اشک‌گرفته‌ست دامنش

بر بال صبر عقده همین‌گرد شبنم است

زین بار انفعال‌که در نام زندگی‌ست

بیدل نگینم آبلهٔ دوش خاتم است