گنجور

 
بیدل دهلوی

محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را

کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را

چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمی‌تابد

نگه دارد خدا از تنگی چین دامن ما را

چنان مطلق‌عنان‌تاز است شمع ما از این محفل

که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را

خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد

عنان گیرید این آتش به‌عالم‌افکن ما را

گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش

میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را

فلک در خاک می‌غلتید از شرم سرافرازی

اگر می‌دید معراج ز پا افتادن ما را

به اشک افتاد کار آه ما از پیش پا دیدن

ز شبنم بال تر گردید صبح گلشن ما را

هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن می‌چیند

ندید این بی‌خبر مژگان به‌هم‌آوردن ما را

از این خاشاک اوهامی که دارد مزرع هستی

به گاو چرخ نتوان پاک کردن خرمن ما را

چو ماهی خارخار طبع در کار است و ما غافل

که بر امواج پوشانده‌ست گردون جوشن ما را

ز آب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی

خم وضع ادب پل کرد دوش و گردن ما را

به حرف و صوت تا کی تیره سازی وقت ما بیدل

چراغ چارسو مپسند طبع روشن ما را