گنجور

 
بیدل دهلوی

سری‌ نبود به وحشت‌ ز بزم‌ جستن‌ ما را

فشار تنگی دلها شکست دامن ما را

چو اشک بی سر و پایی جنون شوق‌ که‌ دارد

ز کف نداد دویدن عنان دیدن ما را

رسیده‌ایم ز هر دم زدن به عالم دیگر

سراغ از نفس ما کنید مسکن ما را

سیاه‌روزی شمع آشکار شد ز تأمل

به‌پیش‌ پا چه بلایی‌است طبع روشن ما را

کجا رویم‌ که بیداد دل رسد به شنیدن

به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را

نگه‌ چو جوهر آیینه سوخت ریشه‌ به‌ مژگان

ز شرم حسن‌ که دادند آب‌ گلشن ما را

فلک چو سبحه در این خشکسال قحط مروت

به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را

نفس به قید دل افسرده همچو موج به‌ گوهر

همین یک آبله استادگی‌است رفتن ما را

عروج ناز گلی بود از بهار ضعیفی

به پا فتاد سر ما ز پا فتادن ما را

جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی

دیت همین عرق جبهه‌ایست‌ کشتن ما را

ز شرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل

که فکر ما نکند تیره‌ طبع روشن ما را