گنجور

 
بیدل دهلوی

باز گردون در عبیرافشانی زلف شب است

سرمهٔ خط که امشب نور چشم کوکب است

تشنگان وادی امید را تر کن لبی

ای که جوش چشمهٔ خضرت به چاه غبغب است

یاد زلفت گر نباشد دل تپش آواره نیست

طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است

مدت بیماری امکان که نامش زندگی‌ست

یک نفس تحریک نبض وی شرر گرد تب است

هر که را دیدیم درس وحشت از بر می‌کند

مخمل آفاق طفلان جنون را مکتب است

جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم

ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است

از فریب سرمه‌سایی‌های آن چشم سیاه

سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است

ذره‌ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست

صبح و شام اینجا غبار کاروان مطلب است

نیست تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ

گر توانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است

در بیابانی که ما راه طلب گم کرده‌ایم

کرم شبتابی اگر در جلوه آید کوکب است

جز شکست بیضه تعمیر پر پرواز نیست

گر ز خودداری دلت وارست مذهب مشرب است

بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌ست لیک

سینهٔ ما چون خم می گرم جوش یارب است