گنجور

 
بیدل دهلوی

غفلت از عاقبت عقوبت‌زاست

سیلی انجام بیخبر ز قفاست

از ستمگر چه ممکن است ادب

شعله را سر به جیب پا به هواست

موی مژگان ز هم نمی‌گذرد

پاس آداب شرط اهل حیاست

حیف رویی ‌که از می افروزد

عالمی غازه خواه رنگ حناست

دامن دل گرفته‌ایم همه

خون مستان به‌ گردن میناست

پی سپر سبزه بهار توام

شوخی از طینتم نیاید راست

تا ترم شرمسار پابوسم

چون ‌شدم خشک‌ عذر خاک رساست

درد عشقیم در کجا گنجیم

دل دو روزی خیال خانهٔ ماست

پیر گشتی دل از جهان بردار

دست‌و پاهای‌خشک مانده عصاست

مجلس‌آرای امتیاز مباش

شمع انگشت زینهار بقاست

نیستی آمد آمدی دارد

صبح امروز خندهٔ فرداست

حسرت اسم بی‌مسما چند

عافیت گفتگوست ورنه کجاست

خاک ناگشته هیچ نتوان شد

نیستی‌، طالع آزماییهاست

شرم دار از فضولی حاجت

لب اظهار پشت پای حیاست

ای ز خود غافلان خبر گیرید

در ته خاک بیکسی تنهاست

فقر کو تا غنا کنیم ایجاد

آبیار کرم‌، نیاز گداست

بیدل از آبرو گذشتن نیست

از حیا غافلی‌، عرق دریاست