گنجور

 
بیدل دهلوی

تا نمی‌دزدد غبار غفلت هستی خطاب

بایدم از شرم این خاک پریشان‌گشت آب

در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست

موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب

نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج

فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب

ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند

شعلهٔ بی‌دود را چندان نباشد پیچ و تاب

آه از آن روزی‌که عرض مدعا سایل شود

بی‌صدا زین کوهسارم سنگ می‌آید جواب

گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست

ای به دور نرگست رم‌کرده مستی از شراب

بی‌بلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت

فتنهٔ‌چشم سیاهت را چه بیداری چه خواب

هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل می‌زند

عالمی‌راکشت چشمت خانهٔ مستی خراب

گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ

هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب

از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسوده‌اند

دام راه تشنگان می‌باشد امواج سراب

هستی ما پردهٔ‌ساز تغافلهای اوست

سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب

ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است

بیدل ازگلخن شراری‌کرده باشی انتخاب