گنجور

 
بیدل دهلوی

فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدن‌ها

نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدن‌ها

مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی

که یک گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدن‌ها

همان بهتر که عرض ریشه در خاک عدم باشد

به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدن‌ها

شبی از بی‌خودی نظارهٔ آن بی‌وفا کردم

کنون چشمم چو شمع کشته داغ است از ندیدن‌ها

به ساز محفل بی‌رنگ هستی سخت حیرانم

که نبض ناله خاموش است و دل مست شنیدن‌ها

مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا

چه می‌کردیم یارب گر نبودی نارسیدن‌ها

کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبر شرمی

به گردون چند چون صبحت برد بی‌جا دویدن‌ها

سرشکم داشت از شوقت گداز آلوده تحریری

به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدن‌ها

چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد

مگر از لغزش پابندم احرام دویدن‌ها

شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب

که می‌خواند شکست بالم افسون پریدن‌ها

ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق کردم

که سرتا پای من میخانه شد از شیشه چیدن‌ها

ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی

که هست این قطره خون چون غنچه محروم از چکیدن‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode