گنجور

 
بیدل دهلوی

ا‌ی داغ کمال تو عیان‌ها و نهان‌ها

معنی به نفس محو و عبارت به زبان‌ها

خلقی به هوای طلب گوهر وصلت

بگسسته چو تار نفس موج، عنان‌ها

بس دیده که شد خاک و نشد محرم دیدار

آیینهٔ ما نیز غباری‌ست از آن‌ها

تا دم زند از خرمی گلشن صنعت

حسن از خط نو خیز برآورده زبان‌ها

دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت

درد نفس سوخته سر جوش فغان ها

آنجا که ‌سجود تو دهد بال خمیدن

چون تیر توان جست به پرواز کمان‌ها

توفان غبار عدمیم آب بقا کو

دریا به میان محو شد از جوش کران‌ها

پیداست به میدان ثنایت چه شتابد‌

دامن ز شق خامه شکسته‌ست بیان‌ها

تا همچو شرر بال گشودم به هوایت

وسعت ز مکان گم شد و فرصت ز زمان‌ها

بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد

حیرت همه‌جا تخته نموده‌ست دکان‌ها