گنجور

 
بیدل دهلوی

پیش آن چشم سخنگو موج می در جام‌ها

چون زبان خامشان پیچیده سر در کام‌ها

رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است

روغن تصویر درد حسن ازین بادام‌ها

موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگی‌ست

بسمل او را به بی‌آرامی‌ست آرام‌ها

از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق

می‌توان صد بوسه لذت بردن از دشنام‌ها

چون خط پرگار، اگر مقصد دلیل عجز نیست

پای آغاز از چه می‌بوسد سرانجام‌ها

از گرفتاری ما با عشق زیب دیگر است

بال مرغان می‌شود مژگان چشم دام‌ها

شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بی‌دردسر

روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نام‌ها

سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم

همچو پیک عمر باید از نفس زد گام‌ها

مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنی‌ست

بی‌سراغی نیستند این بوی گل احرام‌ها

نشئهٔ عیشی که دارد این چمن خمیازه است

بر پر طاووس می‌بندم برات جام‌ها

هیچکس در عالم اقبال فارغ‌بال نیست

رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بام‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode