گنجور

 
بیدل دهلوی

به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی

بر این نُه دیر آتش می‌زنم سر می‌دهم هویی

ز فیض وحشتم همسایهٔ جمعیت عنقا

چو دل دارم به پهلو گوشهٔ از عالم آنسویی

به هر بی‌دست و پایی سیر گلزاری دگر دارم

سرشکی رفته‌ام از خویش اما تا سرکویی

بساط خاک عرض دستگاهم برنمی‌دارد

چو ماه نو به‌ گردونم اگر بالم سر مویی

محیط ناز کانجا زورق دلهاست توفانی

حبابش گردش چشم است و موج‌، ایمای ابرویی

خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگی دارد

درین گلشن مگر واکرده‌ای طومار گیسویی

ختن می‌گردد از ناف غزالان‌کاسه‌ها برکف

سزد کز زلف مشکینت‌ کند دریوزهٔ بویی

سری داربم الفت نشئهٔ سودای فرمانت

به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی

نوای عندلیبان نکهت‌گل شد در این صحرا

مگر مینا به قلقل واکشد حرف از لب جویی

زمنزل نیست بیرون هر چه می‌بینی درین صحرا

تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تک وپویی

شعور آیینهٔ بیطاقتی ترسم‌ کند روشن

به خاک بیخودی دارد غبارم سر به زانویی

به یک عالم ترشرو کارم افتاده‌ست و ممنونم

شکست رنگ صفرای طمع می‌خواست لیمویی

ز خواب بیخودی مشکل که بردارم سر مژگان

به زیر سایه‌ام دارد نهال ناز خودرویی

به خاک عاجزی چون بوریا سرکرده‌ام بیدل

مگر زین ره نشانم نقش آرامی به پهلویی