گنجور

 
بیدل دهلوی

به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی

زمین چاره تنگ و بر سر افتاده‌ست گردونی

نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن

همین یک آمد ورفت نفس می‌خواند افسونی

ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد

که شکل چتر بسته‌ست از بلندی موی مجنونی

مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را

مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی

فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمی‌خواهد

بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی

رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت

اگر وا کرده‌ای بند نقاب جامه گلگونی

صفای‌کسوت آلودهٔ ما بر نمی‌یابد

مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی

تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد

وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی

تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر

ندانستم که مشت خاک من می‌جست هامونی

ز تشویش حوادث نیست بی‌سعی فنا رستن

پل از کشتی شکستن بسته‌ام بر روی جیحونی

تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان

به گوش از ششجهت می‌آیدم فریاد موزونی

به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن

چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی

غم بی‌حاصلی زین‌ گفت‌وگوها کم نمی‌گردد

عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی

به حیرت می‌کشم نقشی و از خود می‌روم بیدل

فریبم می‌دهد تمثال از آیینه بیرونی