گنجور

 
بیدل دهلوی

ز بس جوش اثر زد از تب شوق تو یارب‌ها

فلک در شعله خفت از شوخی تبخال کوکب‌ها

درین محفل که دارد خامشی افسانهٔ راحت

به هم آوردن مژگان بود بربستن لب‌ها

ز گرد وحشت ما تیره‌بختان فیض می‌بالد

تبسم‌پاشی صبح است چین دامن شب‌ها

سبک‌تازان فرصت یک قلم رفتند ازین وادی

سراغی می‌دهد موج سراب از نعل مرکب‌ها

غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی

قلم محواست هرجا صاف گردد نقش مطلب‌ها

ز حاسد گر امان خواهی وداع گرم‌جوشی کن

زمستان سرد می‌سازد دکان نیش عقرب‌ها

فلک کشتی به توفان شکستن داده است امشب

ز جوش گریه‌ام رنگ ته آبند کوکب‌ها

فسردن بود ننگ اعتبار ما سبک‌روحان

گران‌جانی فسون‌ها خواند و پیدا کرد قالب‌ها

شرار کاغذ ما درد آزادی گلستانی

چرا ما را نمی‌خوانند این طفلان به مکتب‌ها

بنازم نام شیرینی که هرگه بر زبان آید

چو بند نیشکر جوشد به هم چسبیدن لب‌ها

غبار تیره‌بختی‌ها به این لنگر نمی‌باشد

نمی‌آید برون چون سایه روزم بیدل از شب‌ها