گنجور

 
بیدل دهلوی

عالم و این تردماغیهای جاه

شبنمی پاشید بر مشتی گیاه

مرگ غافل نیست از صید نفس

آتش از خس برنمی‌دارد نگاه

سرزمین شعله‌کاران گلخن است

کشت ما را دود می‌باشد گیاه

زندگانی از نفس جان می‌کند

عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه

ناامیدی فتح باب عشرت است

خنده لب وا می‌کند از حرف آه

ای زبان لافت افسون سلوک

باشد از مقراض مشکل قطع راه

باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟

پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه

بی‌زبانی از خجالت رستن است

عذر تا باقیست می‌بالد گناه

جستجو آیینه‌دار مقصد است

می شوی منزل اگر افتی به راه

نازکن‌ گر فکر خویشت ره نزد

ازگریبان غافلی بشکن کلاه

نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست

گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه

بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست

سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه