گنجور

 
بیدل دهلوی

همچو بوی‌ گل ز بس بی‌پرده است احوال من

می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من

داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز

خاک می‌ریزد به فرق عالمی اقبال من

نکتهٔ سر بستهٔ موج‌ گهر فهمیدنی‌ است

بر سخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من

عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش

هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من

گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش

سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من

عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ است

یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من

بی‌سبب فرصت‌شمارِ خجلت بیکاری‌ام

همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من

صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس

گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من

عمرها شد شمع تصویرم به‌ نومیدی‌ گذشت

ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من

ریشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان

مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من