گنجور

 
بیدل دهلوی

تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم

خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان می‌کشم

نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن

از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان می‌کشم

ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است

ازگریبان جای سر چاک گریبان می‌کشم

می‌زنم فال فراموشی ز وضع روزگار

صورت بی‌معنیی بر طاق نسیان می‌کشم

کس ندارد طاقت زورآزماییهای من

بازوی عجزم کمان ناتوانان می‌کشم

عضو عضوم ‌با شکست رنگ معنی می‌کند

ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان می‌کشم

جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست

روزگاری شد که ناز چشم حیران می‌کشم

خاک می‌گردم به صد بیطاقتیهای سپند

غیر پندارد عنان ناله آسان می‌کشم

مشت خون نیم‌رنگم طرفه شوخ افتاده است

چون حنا دستی به دست و پای خوبان می‌کشم

با مروت توام افتاده‌ست ایجادم چو شمع

خار هم‌گر می‌کشم از پا به مژگان می‌کشم

از غبار خاطرم ای‌ بی‌خبر غافل مباش

گردباد آه مجنون بیابان می‌کشم

سایهٔ بیدست و پایی از سر من‌ کم مباد

کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان می‌کشم

در غبار خجلتم از تهمت آزادگی

من‌ که چون صحرا هنوز از خاک دامان می‌کشم

کلفت مستوری‌ام در بی‌نقابی داغ کرد

بار چندین پیرهن از دوش عریان می‌کشم

لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست

هر کجا او سر برآرد من گریبان می‌کشم