گنجور

 
کلیم

سرور ازین میهمان پُرتَعَب یعنی که تب

چند روزی شد که تصدیع فراوان می‌کشم

آنچه از دست من آمد ز اشک سرخ و روی زرد

پیش او هر لحظه نعمت‌های الوان می‌کشم

تا نسوزد در دل من یادگار دوست را

زاستخوان پیکان جانان را به دندان می‌کشم

تیغ‌های آبدارم هست از فوج سرشک

لیک بر روی مرض از ضعف لرزان می‌کشم

همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه‌اش

من عصا را بر زمین ز امداد یاران می‌کشم

در طلسم بی‌قراران من ز خود افتاده‌ام

کم به لوح خاطر آن زلف پریشان می‌کشم

نیست چون مقراض انگشت طبیبان آهنین

زخم خوش چیزیست، دست از دست ایشان می‌کشم

تا شمار نوبت تب را نگه دارم درست

بر زمین هرگاه غلتم خط به مژگان می‌کشم

بسترم از پهلوی من صفحه مسطر زدست

داستان فربهی را خط نسیان می‌کشم

از نقاهت گر چو برقم کرده پر سودی نکرد

من هم آخر انتقام خود ز دوران می‌کشم

اشک تا بر لب رسد از گرمی ره سوخته

منت خشکی همین از چشم گریان می‌کشم

ساغر تبخاله‌ها کو تا دگر پُر می‌شود

جان اگر بر لب رسد خجلت ز مهمان می‌کشم

بوده‌ام فرمانروای عالم آب و کنون

حسرت یک قطره از منع طبیبان می‌کشم

مشتی از خاک درت پنهانی از چشم طبیب

گر فرستی سوی من زان آب حیوان می‌کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode